دل نوشته ای برای خوئیز

رخت عزا دوباره بر تن خوئیز

 

 

نوشتاری از جهانشاد زراعت:

 

عطش بود و آتش، خوئیز دوباره رخت عزا بر تن بی جانش پوشید. انگار فقط باید مویه کند تا صدای نحیفش را بشنویم. انگار فقط باید لباس سیاه بپوشد تا او را ببینیم.

داغت نبینیم خوئیز قشنگمان. تو زیباترینی. این ما هستیم که حواسمان به تو نیست. چسبیده‌ایم به دود و دم این شهر شلوغ و نمی‌توانیم سکوتت را بفهمیم.

کمی دیر آمدیم ، وقتی که ناله‌ات گوش فلک را کر کرده بود. وقتی که جانوران زیبایت داشتند رم می‌کردند از لحیب آتش.

اما…. آمدیم. حالا کمی آرام‌تر شده‌ایم که خوابیده‌ای. تو لالایی خواندی. ما خوابیدیم

آرام باش جان دل. قول می‌دهیم رخت عزایت را از تن نحیفت بیرون بیاوریم و گلبوته‌های سبز را بر گوشه گوشه دلت بچسبانیم……

سپاس فراوان از همه عزیزانی که به یاریش شتافتند.

 

125